محل تبلیغات شما

برای زندگیت مبارزه کن. تلاش کن. امیدوار باش. تو می تونی.



**سطل آشغال**


اولین بار که با یک مرد چت کردم. رو خوب یادمه :)  

هیچوقت نگفت دوستم داره.  

هیچوقت عاشقم نشد  

بیشتر شبیه دو دوست معمولی بودیم  

اما من فکر می کردم. دوستش دارم.  

فکر می کرد عاشقشم.  

براش می نوشتم. وقتی دیر جوابم می داد، نگرانش می شدم.  

یک روز آمد و گفت می ترسم وابسته ام بشی. گذاشت رفت  

تمام چت هامون، رو ریختم روی یک سی دی، بارها نگاش کردم. دوباره دوباره مرورشان کردم.  

اون سی دی برام خیلی عزیز بود. الان حتی نمی دونم اون سی دی کجاست؟


از انروز سالها گذشته  

من دیگه اون دختر سابق نیستم که چند سال به خاطر قطع یک رابطه، ناراحت بشینم و غصه بخورم.  



امروز وقتی، از یک رابطه بیرون آمدم. بعد اون دلشکستگی.  

شروع کردم به گریه  

بعد وبلاگی رو خوندم که دوست داشتم و می دونستم آرومترم می کنه.  

یک نان شور سبوس دار پختم  

شام رو گرم کردم و سر سفره نشستم و غذام رو خوردم و یادم رفت خانوادم رو صدا کنم. و کلی بابتش شماتت شدم :)  

در اینجا نوشتم و کامنت شماها آرومم کرد.


آخر سر رفتم سراغ چت هام با اون آدم.  

دست گذاشتم روی سطل آشغال و کل اون چت ها رو پرت کردم داخل سطل آشغال.  

خیلی طول نکشید. فقط چند ثانیه وقت برد. که دیگه چهره اون آدم رو نبینم.


4 اسفند 1397


صبح زود از خواب بیدار شدم. وقتی از خواب بلند شدم. یادم افتاد که دیشب برای دو تا موضوع گریه کردم. 

با خودم گفتم، لیلی به خاطر چی گریه کردی؟

اینکه با خوابیدن مشکلاتت برات کمرنگ بشه  عالیه. 


یادم افتاد که دوستام دارن میرن قشم و من نمی تونم باهاشون برم. دلیل دوم تو بودی مرد موفرفری من 

حرف زدن با تو  حتی از حرف زدن با آدم فضای ها، هم عجیب تر هست. اما من رو مقاوم‌تر می کنه. و کمک می کنه بهم تا احساساتم رو مهار کنم.

راسی یادته اوایلش نمی دونستم چی صدات کنم؟

اون موقع ها هنوز اسمت موفرفری نبود. 

یکبار صدات کردم "ای نامه که می روی به سویش" بعد تصمیم گرفتم مختصر و مفید صدات کنم "سویش" :)  

اما وقتی صدات می کردم سویش، هیچ حسی نداشتم 

تصمیم گرفتم صدات کنم، آقای سلام 

شدی آقای سلام من :)

اما خوب من می خواستم قلبم با صدا کردنت برات بزنه. 

طول کشید تا فهمیدم اسمت موفرفری هست :)

اما تو موفرفری بودی که بیشتر مواقع بهت سلام می کردم و نامه های می نوشتم برات.  و تو، هم موفرفری بود و هم سلام و هم سویش :) 


امروز بیشتر از همیشه به این نتیجه رسیدم که این وبلاگ رو هیچوقت نشان موفرفری ندم. و اینجا رو برای خودم نگه دارم. 


امروز بزرگترین اشتباهی که می تونستم مرتکب شدم و داستان موفرفری رو برای یک موفرفری تعریف کردم. 


می تونم بشینم و با خودم هزار تا فکر کنم که اون چی ها در موردمم، فکر کرد؟

اما خوب چه اهمیتی داره  

مهم این هست که حس کردم که بازم باید همون تبسمی باشم نیمه شب، کنار آتیش نشسته و داره ساز میزنه. :)


امروز بعد مدتها پستهای وبلاگم رو خوندم موفرفری جان

من هنوز همون تبسم بر لب 33 بودم که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم. و تو هنوز همون دوستت دارم های پایان نوشته هام


دوستت دارم عزیزم 


چرا فکر می کردم هزار بار نامه برات نوشتم؟

همش 3 تا نامه برات نوشته بودم. 

این نامه 319  هست :)

سه سال از شروع نامه نوشتن ها گذشته. 

حالا من دیگه من جوانی 33 ساله نیستم. من 36 ساله شدم :))

خوب هنوز هم حس می کنم جوان هستم. 

دلتنگتر و کمی خسته ام.

نا امیدی، تنها چیزیه که جرات داشتنش رو ندارم. 

می ترسم ناامید بشم.

و من فقط منتظر ماندم. 

یعنی می شه خدا نامه های من رو بهت برسونه؟ 


اشتباه بود؟ 

انتظار کشیدن و نا امید نبودن اشتباه بود بنظرت؟ 

من اونقدر شجاع نیستم که ناامید باشم. 

بهت فکر می کنم. خیلی زیاد. :))) 

هنوز تبسم نوجوانی 33 ساله است که این وبلاگ نوشت. و هنوز منتظر. =) 

در این 3 سال خیلی ها ازدواج کردن. بچه دار شدن. بچه هاشون راه افتادن و من فقط مشق صبر کردم. 

در عین بی صبری، صبورتر شدم  و خوب عاشق تر و عشقی عاقلانه تر. :) 

مرد من، بارها باهات قهر کردم و ننوشتم برات و مدام کمرنگ شدم و کمرنگ تر :) 

گفتم ننویسم شاید بیای 

نیامدی

گفتم بنویسم برات

اما دست دلم به نوشتن نرفت. کلماتم بی صبر شده بودن. طاقت نوشته شدن نداشتن

گفتم بیشتر بنویسم برات

کمتر نوشتم

گفتم بدترین چیز، نوشتن های غمگینه، بزار شاد بنویسم برات. هیچ چیز چون غمگین نوشتن از دوری فراق برای من کفرامیزتر نیست. 

اما از غم و دوری نوشتن. حتی هجران و دوری نیز در نظر من باید بوی شادی  بده 

با کلماتم هر راهی رو به سوی تو رفتم. تو اما  خواندن بلدی؟ 

:))) 

خدایا نامه ام رو بدستش برسون

صبحت بخیر خدایا

صبحت بخیر همسرم :****





خیلی وقته برات ننوشتم  

همیشه به تو و خانواده ای که می تونستم داشته باشم فکر می کنم. 

به اینکه می تونست داستان زندگی ما یک داستان مشترک باشه نه اینکه هر کدوممان جدا از هم و با داستانی جدا زندگی کنیم. 

داستان زندگی :) 

بعضی اوقات به بچه هامون فکر می کنم. اینکه اصلا دوست ندارم به جای اونها تصمیم بگیرم و تکلیفشان رو انجام بدم. 

دوست دارم بچه هامون رو در یک دنیای واقعی با یک بینش واقعی بزرگ کنیم. 

می دونی مرد من، دنیای بچگی من پر از تخیلات بود. از اهرام مصر و مثلث برمودا بگیر تا آدم فضایی ها و جن و پری و دیو =) )

این داستان ها، دوران کودکی من رو  شکل دادن :))

می خوام اینقدر بدونه و ببینه و تجربه کنه. که در دنیای واقعی زندگی کنه. 

بتونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره. 

نمی دونم چه آرزو و هدفی می تونه داشته باشه. 

می بینی مرد من ، برای زندگیمون برنامه ریزی کردم. امیدوارم همسر و مادری مدبر و صبور برای تو و فرزندمون باشم .

دوستش داشتم 

مهم این بود که بعد از مدتها دل به یکی بستم. 

حس کردم قلبم می زنه

درست قلبم از سینه زد بیرون و برای یک لحظه تپش قلبم، خارج از سینه ام حس کردم

اینکه اون آدم کی بود؟

کجاست؟

چیکار می کنه؟

مهم نیست

فقط می دونم حس زن بودن رو در من بیدار کرد. 

حس کردم می تونم بجز یک انسان خیالی، یک انسان واقعی دوست داشته باشم. :) 

جالب بود. آدمی رو که حتی از نزدیک ندیده بودم. دوست داشتم.  

نمی دونم چرا قسمت نشد حتی یکبار ببینمش  اما عالی بود  

کاش خدا بهم کمک می کرد تا دوستم می داشت. همانجور که من بهش دل بستم. 

اما ما دوتا  با هم فرق داریم. 

خدایا شکرت

بخاطر این جدایی، شکرت 

:) 

5اسفند 1397




سلام همسر عزیزم

دیگه برام مهم نیست. موهات صاف باشه یا فرفری

دیگه اینا برام مهم نیست. 

راستش خیلی وقته، اینجور مسائل اهمیتش رو از دست داده برام :)

نمی دونم

شاید خیلی سادگی هست. باور خیلی از حرفا

اینکه می گن دوستت دارم. 

:)

امروز خیلی عصبانی بودم. 

نوشتن، دیگه آرومم نمی کنه

باز هم خدا رو شکر می کنم 

خدایا شکرت :))

خدایا میشه، یک روز برسه من و مرد زندگیم، همدیگر رو پیدا کنیم و برای همیشه  تا آخر عمر با خوشحالی و خوشبختی کنار هم زندگی کنیم؟


خدایا این چند سال نمی دونم من رو دیدی یا نه؟

دوست ندارم غر بزنم

اما زندگی ارزش تلاش کردن رو داره

صبر می کنم و قضاوتی نمی کنم :))

9 اسفند 1397


سلام خدای خرد  

خدا جانم. به نظرت الان چه جوری، دستم رو بگیرم روی زانوم و بلند شم؟؟

خدایا دوباره به لیلی توان بده، تا بلند شه و دنبال همسرش بگرده :))

خدایا لیلی خسته است از گشتن و نیافتن. 

خودت بهتر از هر کسی می دونی به هر کاری که می‌شد و عاقلانه بود دست زدم. و همواره تو رو در تمام مسیرهای که می رفتم شاهد گرفتم. 

شاهد گرفتم تا راه رو اشتباه نرم.

شاهد گرفتم که اگر راهم اشتباه بود، تو نزاری من جلوتر برم :)

همیشه کمکم کردی. 

اینبار کمکم کن که با توان بیشتری دنبال مرد زندگی م بگردم. 

کمکم کن ناامید نشم 

کمکم کن همچنان پر از شادی و نشاط باشم. 

خدایا لبخند روی لبام و سبکی درون قلبم باش. 

‌:))

خدایا فقط شکر گذاری ت رو ازم نگیر. 

بزار تمام عمرم شکرگزار باشم.


10 اسفند 1397


دلم می خواد ذهنم رشد کنه. من آدم باهوشی هستم. اما بی نهایت، بی فکر زندگی می کنم. کاملا از روی احساسات زندگی می کنم. 

برای اینکه جز قشر بالای جامعه باشی، تفکر منطقی لازمه. نه تفکر منی که 80 درصد احساسی عمل می کنم و 20 درصد واقع گرایانه :) 


17 اردیبهشت 1398

اینکه اینجا چیزی نمی نویسم به این معنا نیست که اینجا رو فراموش کردم. 

به این معناست که کسی در زندگیم نیست

به خودم قول دادم اگر مرد زندگیم رو یافتم، اینجا اعلام کنم.

خیلی وقته نبودم و واقعا دلم برای مرد زندگیم تنگ شده و همینطور دل اون برای من، تنگ شده. :) 



قسمتی از قلبم بود. درست دورترین و عمیق ترین قسمت قلبم.  

براش نامه می نوشتم. هرزگاهی با خودم می گفتم یعنی یک روز میشه نامه هام رو بخونه؟  

اما بعد به این نتیجه رسیدم که سواد خوندن نداره، یعنی امیدوار بودم که هیچوقت نامه هام رو نخونه، چون اینطور نبودش در تمام این سالها توجیه می شد  

اما تازگیا به این نتیجه رسیدم سواد دیدن نداره  

اما عجیب دلم برای این مرد تنگ شده


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها